سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات تلخ و شیرین باران
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
 RSS 
اوقات شرعی
پنج شنبه 87 مرداد 10 ساعت 3:43 عصرروز های کودکی

چرا از وقتی شنیدیم که بزرگ شدیم،صداقت کودکی مان را فراموش کردیم؟

چرا تمام سادگی و لطافت و صمیمیت کودکی را در صندوقچه خاطرات گذاشته، و ان را به بایگانی ذهنمون سپردیم؟

ان موقع ها که می خواستیم حرفی بزنیم و اعتراضی بکنیم ،می گفتن: تو هنوز بچه ای این چیزا رو نمی فهمی ،وقتی بزرگ شدی یاد میگیری.

و چه شب هایی که با ارزویه بزرگ شدن و در رویای بزرگ بودن به خواب مبی رفتیم و چه خواب های شیرینی داشتیم به گمان اینکه در اندیشه بزرگ بودن هستیم ،غافل از اینکه شیرینی خواب هایه مان نه به خاطر رویاهامان و نه به خاطر بزرگ شدن بود بلکه فقط به خاطر پاکی قلبهایمان و معصومیت نگاهمان بود و چه کابوس هایی که به خیال رویای بزرگ شدن بود برایمان، و چه روز هایی که تنها دلتنگی مان بزرگ تر شدن بود ، ان روز ها وقتی در بازیهای کودکانمان زمین می خوردیم چه بی ریا گریه می کردیم و ان موقع وقتی پدر و مادرمان دستهای محبتشان را به طرفمان دراز می کردند و دستمان را می گرفتن و بلندمان می کردند و می گفتند :عیب نداره بزرگ می شی یادت می ره، ان جمله برایمان مبهم بود خیال می کردیم اگر بزرگ شویم تنها درد دوران کودکی مان که فقط زمین خوردن بود از خاطرمان خواهد رفت،گاهی که فکر می کنم میبینم انها راست می گفتن اما همه اش را نمی گفتند، راست می گفتند که بزرگ شویم فراموش میکنیم ولی نمیگفتند چرا، نمیگفتند که با بزرگ شدنتمان دردهامان نیز رنگ بزرگی به خود خواهند گرفت و دیگر زمین خوردن حتی سوژه ای برای خندیدن نیز نخواهد شد چه رسد به گریه کردن

یادم هست وقتی در حیاط مدرسه زمین می خوردیم معلممان میگفت: گریه نکن ببین چقدر بزرگ شدی، او نیز راست می گفت چون می دانست اولین شرط بزرگ شدن زمین خوردن ، درد کشیدن، و دوباره ایستادن است ولی حیف و صد حیف که ما دوباره ایستادن را نیاموختیم،

و حالا دلتنگیم ؛دلتنگ روز هایی که تنها ارزو یمان بزرگی بود چون الان که بزرگ شدیم نیز وقتی می خواهیم حرفی بزنیم و اعتراضی بکنییم« می گویند: تو دیگه بزرگ شدی از تو بعیده »، و تو به ناچار باید سکوت کنی و یا محکوم به نادانی شوی.

اصلا چه کسی گفته ما بزرگ شدیم؟ چرا از وقتی گفتند بزرگ شدیم ،یادمان رفت مثل دوران کودکی بی ریا حرف دلمان را بزنیم؟

چرا روز های لطیف کودکی از خاطرمان محو شده ؟

ای کاش می شد دل کوچکمان را از اسارت رها کنیم. اجازه دهیم کنجکاوی کند،پیروز شود و گاهی زمین بخورد . اگر کسی به احساسمان سیلی زد بلند گریه کنیم، خجالت نکشیم.

بیاید صندوقچه خاطراتمان را بگشاییم و در لطافت ان روزها نفسی تازه کنیم و ارزو کنیم ؛ ارزوهای بزرک نه ارزویه بزرگ شدن

بیاید ارزو کنیم که توقعات کوچکمان هرگز انقدر بزرگ نشوند که از پا بیفتیم


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)

درباره خودم
خاطرات تلخ و شیرین باران
باران
دختری از دیاری غریب یکی مثل خودت و شایدم یکی مثل...
لوگوی من
خاطرات تلخ و شیرین باران
لوگوی دوستان من








اشتراک در خبرنامه