سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات تلخ و شیرین باران
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
 RSS 
اوقات شرعی
سه شنبه 86 آذر 27 ساعت 4:50 عصرخدایاا
آروم بگو:

        

            خدایا من عاشق توام

   

     و به تو نیاز دارم  

                      

                          همینک

      

               به قلبم 

                   

                          بیا.

      
         

 

 

 خدایا!


   دلم می خواهد شبیه بی کس ترین آدمهای روی زمین باشم


   شبیه آدمهایی که جز تو یاوری ندارند


   از عظمت مهربانیت در حیرتم


   چگونه به من محبت میکنی


   در حالی که در سرزمین وجودم فصل سرد شیطانی حاکم است.


 خدایا!


   سجده میکنم در برابرت که اینقدر در برابر من و گناهان من صبوری


   کمکم کن تا این مهربانی هایت را درک کنم


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 86 آذر 26 ساعت 5:7 عصرمعما

اگه دکتر به شما سه قرص بده بگه هر نیم ساعت یکی را بخور چقدر طول می کشه تا تمام قرصها را بخوری.

زود جواب بده

خوب

نگاه نکن دیگه

 

جواب یک ساعت است

 

شما در حال رانندگی با اتوبوسی با34مسافر از مشهد به تهران هستید در میان را 12 نفر پیاده و6 نفر سوار می شوند و در نزدیکی تهران یک نفر پیاده و دو نفر سوار می شوند نام راننده را بگویید.
عزیزان داراجی جواب منطقی می باشد

 

خوب راننده خودتان هستید خط اول را بخوانید

 

اگر شما ساعت 8 شب ساعت را برای ساعت 9 صبح کوک کنید و بخوابید وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بر می خیزید چند ساعت خوابید.

فقط یکساعت
دلیل چون ساعت شب و روز نمیشناسه ساعت8 ،ساعت را برای ساعت9کوک کردید خوب ساعت 9 زنگ می زنه دیگه

 

چند نفرتون تونستین درست جواب بدین هاااااااااا

راستشو بگین


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 86 آذر 19 ساعت 7:44 عصرحکایت مارتین و مرگ خدا

روزی مارتین با چهره ای بسیار غمگین به خانه آمد ، همسرش می پرسد : چه شده ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟ مارتین لوترکینگ با دلگیری خاصی می گوید : هیچی !


چند لحظه بعد همسرش در حالی که لباسش را عوض کرده بود و لباس مشکی مخصوص عزا پوشیده بود ، آمد . مارتین با تعجب می پرسد : چی شده ؟ چرا لباس عزا بر تن داری ؟ زنش می گوید : نمی دانی ! او مرده ! مارتین می گوید : کی ؟ همسرش جواب می دهد : خدا . مارتین با تعجب می پرسد : این چه حرفی است که می زنی ؟ همسرش می گوید : اگر خدا نمرده ، پس چرا این قدر غمگینی

متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 86 آذر 14 ساعت 8:36 عصرقدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است* به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست* شما به زودی خواهید مرد.

دو قورباغه* این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر* مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند* چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد.

بالاخره یکی از دو قورباغه* تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد* او مصمم تر می شد* تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.

وقتی بیرون آمد* بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:<< مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟>>

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع* او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند

 

به راستی زندگی ما انسان ها نیز پر از تلقین های منفی نیست که مرا را از حرکت باز میدارد؟؟؟


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
سه شنبه 86 آذر 13 ساعت 11:7 عصرخلقت زن

خداوند یک موجود قوی را خلق کرد و نامش را مرد گذاشت از او پرسید آیا راضی هستی ؟

جواب داد: نه; پرسید چه میخواهی ؟

گفت : آئینـــــــــه ای میخواهم که درآن بزرگی خود را ببینم , صندوقچه ای میخواهم که جواهر خــود را درآن جای دهم, تکیه

گاهی میخواهم که هنگام خستگی و احتیاج برآن تکیه زنـــــــــــــــــم و همدمم باشد , نقابی میخواهم که هنگام ضروت

درپشت آن مخفی شوم, بازیچه ای میخواهم که درآن شاد باشم, مجسمه ای میخواهم که زیبائیش چشم را نوازش دهد,

اندیشه ای میخواهم که درآن غوطه ور گردم, مشعلی میخواهم که با آن راهنمائی شـــــــوم

و ان هنگام بود که زن مظهر تمام و کمال هستی افریده شد


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 86 آذر 12 ساعت 11:15 صبحشاید+افسوس

سر قبر شخصی نوشته شده بود : کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که دنیا

خیلی بزرگ است من باید کشورم را تغییر بدم بعد ها کشورم را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در

سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک من در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر

داده بودم شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم اما حالا فقط می توانم افسوس بخورم

 

یاد شعری افتادم که شاعرش رو نمیشناسم: براستی ناگهان چه زود دیر میشود

شما در کدوم مرحله هستین ؟میخواین کجا رو تغییر بدین؟

 

بیاین دعا کنیم وقتی که رسیدیم به اون مرحله ای که فهمیدیم باید خودمونو تغییر بدیم خیلی دیر نشده باشه


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
یکشنبه 86 آذر 11 ساعت 1:41 عصرگذر زندگی
تا حالا فکر کردین که چرا یه مدت توی جاده زندگی با یکی هم مسیر می شین ، بعد سر یه دو راهی هر کدوم مسیر تازه ای رو انتخاب میکنید ؟

قطعاً توی این هم مسیری ، تنهائی هاتون رو با هم قسمت کردین ، شادی هاتون ،...

گاهی وقتها که تو راه گم شدین ، پناه همدیگه بودین ...

یک وقتهائی که یکی تون از ادامه راه خسته میشد اون یکی هولش میداد ، زیر بال و پرش رو میگرفت و بلندش میکرد ، یا اینکه یه جاهائی خسته میشدین اما هر کدوم به عشق همسفری با اون یکی ، شونه به شونه با هم راه میرفتین و ادامه می دادین

همه چی خوب پیش میره ، تا اینجا نقشه زندگی هر دوتون یکی است .اما میرسین به یه دو راهی ، نقشه رو نگاه میکنین ، از اینجا به بعد نقشه هاتون با هم فرق داره

فکر میکنید اگه تو راه بمونین کسی نیست به جلو هولتون بده
کسی نیست زیر بال و پرتون را بگیره...
یا فکر میکنید اصلا به عشق کی بقیه راه رو برم ؟؟

اما گروه دیگه ای هستند که به خودشون ، به حسشون ، به درسهائی که تو این گمراهی گرفتن اعتماد میکنند و سعی میکنند ادامه راه رو با اتکا به نفس طی کنند.

اونا یه فرقی دارند و اینه که میدونند باید از درسهایی که از همراهشون تا به اینجا گرفتند برای ادامه راهشون استفاده کنند . اونا باور دارند هیچ همراهی بی هدف نیست

اونا به راهنمای اصلیشون ایمان دارند ، اعتقاد دارند کسی بالای سر خودشون و همراهشون هست که جاده زندگی رو براشون امن میکنه.پس با خیال راحت به راهشون ادامه میدن .این دسته باور دارند اون راهی رو که تا به این جا طی کردند باعث رشدشون شده...

خیلی جاها دلتنگ همراهشون هستند ، اما از کجا معلوم ؟ شاید اون دو تا باید قوی تر بشن ، هر کدوم مسیرهای تازه ای رو طی کنند ، درسهای جدید یاد بگیرند ، آماده بشن تا این درسها رو به یکی دیگه یاد بدن ، اون وقت دوباره سر یه دو راهی که قراره یکی بشه ، کنار هم قرار بگیرند و ادامه راه رو با هم طی کنند...

همه و همه برای رشد ماست ، یه وقتهائی یکی ، همراه خوبی براتون نمیشه ، براتون پشت پا میگیره ، یه وقتائی هولتون میده تو چاله ، یه جاهائی توی تاریکی شب تنهاتون میذاره......همه اینها قلبتون رو به درد میاره ، اما وقتی مسیرتون رو ازش جدا کردین و تو راه جدید قدم میذارین ، حواستون رو جمع میکنید ، چاله ها رو میبینین ،حواستون هست که توش نیفتین ، دقت میکنید که همه تکیه گاهتون رو به یکی ندین که اگه یه وقت شونه خالی کنه با مخ زمین بخورین ...

اینبار دیگه یاد گرفتین تو تاریکیها از خودتون مراقبت کنید ، تجربه هاتون ، مثل یه فانوس جلوی پاتون رو روشن میکنه
حالا میبینین که چقد رشد کردین ، اون وقت برای اون همراهتون هم دعای خیر میکنین چون میفهمین اونم مربیتون بوده و درسهائی بهتون داده که حالا به اینجا رسیدین

درسته !
هر راهی که تو نقشه زندگیتون مشخص شده هدفی رو تو دلش داره و هر همراهی که تو این راه کنارتونه ، مربی شماست که درسهای زندگی رو بهتون یاد میده و این شما هستین که با اتکا به خودتون و با اعتماد به مسیری که کائنات براتون در نظر گرفته انتخاب میکنین که تو جاده زندگی قدم بذارین و مسیر تازه زندگیتون رو مشخص کنین

همیشه قدرتمند باشی

متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
یکشنبه 86 آذر 11 ساعت 12:55 صبحبزرگان احمق

- وینستون چرچیل در کلاس ششم مردود شد . او پس از پشت سر گذاشتن عمری از شکست ها زمانی به نخست وزیری انگلستان رسید که 62 سال سن داشت

 

- کارفرمایان اف. دبلیو. وولورث ? تاجر مشهور آمریکایی? اظهار داشته اند که او به قدری گیج و کودن بود که حتی قادر به انجام امور پیش خدمتی هم نبود

 


- لئو تولستوی ? نویسنده ی رمان مشهور "جنگ و صلح" در امتحانات دانشگاه مردود شد. او را بی میل و ناتوان در یادگیری توصیف کرده بودند

 

- پدر رودین مجسمه ساز در مورد او گفته بود :" من به جای یک پسر? یک احمق دارم ." رودین بدترین شاگرد مدرسه شناخته شده بود و مدرسه ی هنرهای زیبا نیز سه بار از ثبت نام وی اجتناب کرده بود. عمویش او را غیر قابل آموزش تصور می کرد

 

اسحاق نیوتن در مدرسه ی ابتدایی شاگرد بسیار ضعیفی بود

 

- انیشتین اولین کلمات خود را با 3 سال تاخیر در سن 4 سالگی بیان کرد. آموزگارانش در مورد او می گفتند :" کند ذهن ? غیر اجتماعی و کسی که همواره دستخوش رویاهای احمقانه است." از مدرسه اخراج شد و مدرسه ی پلی تکنیک زوریخ نیز از نام نویسی او امتناع ورزید.

 

- آموزگاران توماس ادیسون اظهار می داشتند که او به قدری کودن است که قادر به یادگیری نیست. وی مبتلا به دیسلکسی بود

 

 


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
یکشنبه 86 آذر 11 ساعت 12:34 صبحالفبای زندگی

الف: اشتیاق برای رسیدن به نهایت آرزوها
ب: بخشش برای تجلی روح و صیقل جسم
پ: پویاپی برای پیوستن به خروش حیات
ت: تدبیر برای دیدن افق فرداها
ث: ثبات برای ایستادن در برابر باز دارند ه ها
ج: جسارت برای ادامه زیستن
چ: چاره اندیشی برای یافتن راهی در گرداب اشتباه
ح: حق شناسی برای تزکیه نفس
خ: خودداری برای تمرین استقامت
د: دور اندیشی برای تحول تاریخ
‌ذ: ذکر گوپی برای اخلاص عمل

ر: رضایت مندی برای احساس شعف 

ز: زیرکی برای مغتنم شمردن دم ها
ژ: ژرف بینی برای شکافتن عمق درد ها
س: سخاوت برای گشایش کار ها
ش: شایستگی برای لبریز شدن در اوج
ص: صداقت برای بقای دوستی
ض: ضمانت برای پایبندی به عهد
ط: طا قت برای تحمل شکست
ظ: ظرافت برای دیدن حقیقت پوشیده در صدف
ع: عطوفت برای غنچه نشکفته باورها
غ: غیرت برای بقای انسانیت
ف: فداکاری برای قلب های درد مند
ق: قدر شناسی برای گفتن ناگفته های دل
ک: کرامت برای نگاهی از سر عشق
گ: گذشت برای پالایش احساس
ل: لیاقت برای تحقق امید ها
م: محبت برای نگاه معصوم یک کودک
ن: نکته بینی برای دیدن نادیده ها
و: واقع گرایی برای دستیابی به کنه هستی
ه: هدفمندی برای تبلور خواسته ها
ی: یک رنگی برای گریز از تجربه دردهای مشترک


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
یکشنبه 86 آذر 11 ساعت 12:30 صبحوصیت نامه من
بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند،من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک‌کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست. دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.

به مرده شوی بگویید مرا با چوبک بشوید چون به صابون و پودر حساسیت دارم.

چون تمام آرزوهایم را به گور می‌برم، سعی کنید قبر مرا بزرگ بسازید که جای جسدم باشد.

متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
   1   2      >

درباره خودم
خاطرات تلخ و شیرین باران
باران
دختری از دیاری غریب یکی مثل خودت و شایدم یکی مثل...
لوگوی من
خاطرات تلخ و شیرین باران
لوگوی دوستان من








اشتراک در خبرنامه