امروز یه حس غریبی داشتم همش به مرگ فکر می کردم خودم هم نمی دونستم چرا؟
با خودم گفتم اگه امروز بهم بگن فقط 2 روز دیگه زنده ام چیکار میکنم؟
تو این دو روز توان جبران اشتباهات گذشته رو دارم؟
نمی دونم از مرگ می ترسم یا نه؟
اصلا تا چه حد زندگی رو دوست دارم؟
تو زندگی دنبال چی هستم؟
به تا چه حد خواسته هام رسیدم؟
چقدر از اون ها درست بود و میتونن اون دنیا به کمکم بیان؟
رنگ زندگییم لحظه مرگ چه رنگیه؟
اصلا...
زندگی چیه؟
عشق چیه ؟
چرا به دنیا اومدم؟
و هزاران سوال بی جواب دیگه...
تصیمیم گرفتم از امروز جواب این سوالمو پیدا کنم
شاید تا دیر نشده به معنای واقعی زندگی پی بردم...
وقتی این پوست رو می نوشتم یه دفعه یاده یه شعری افتادم که نوشتنش اینجا خالی از لطف نیست
مرگ
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
مگر مرگ برای یک نفس اسودگی از رزج هستی نیست
کجا آرامشی خوشتر از این کس تواند دید؟؟؟نه فریادی نه آهنگی ،نه آوایی
نه دیروز و نه امروز و نه فردایی
آیا مرگ برای همه انسان ها به شیرینی است که در این شعر گفته شده؟
براستی کدام یک از ما به این شعر اعتقاد داریم و خواهان یک نفس آسودگی؟؟؟
برای یافتن پاسخ این سوال میشه یه سری به گذشتت بزنی قول میدم لابلای ورق های زندگیت میتونی جواب این سوال رو پیدا کنی
التماس دعا
ا