سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات تلخ و شیرین باران
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
 RSS 
اوقات شرعی
دوشنبه 86 مهر 30 ساعت 9:19 عصرزندگی+مرگ+یه تصمیم

امروز یه حس غریبی داشتم همش به مرگ فکر می کردم خودم هم نمی دونستم چرا؟

با خودم گفتم اگه امروز بهم بگن فقط 2 روز دیگه زنده ام چیکار میکنم؟

تو این دو روز توان جبران اشتباهات گذشته رو دارم؟

نمی دونم از مرگ می ترسم یا نه؟

اصلا تا چه حد زندگی رو دوست دارم؟

تو زندگی دنبال چی هستم؟

به تا چه حد خواسته هام رسیدم؟

چقدر از اون ها درست بود و میتونن اون دنیا به کمکم بیان؟

رنگ زندگییم لحظه مرگ چه رنگیه؟

اصلا...

زندگی چیه؟

عشق چیه ؟

چرا به دنیا اومدم؟

و هزاران سوال بی جواب دیگه...

تصیمیم گرفتم از امروز جواب این سوالمو پیدا کنم

شاید تا دیر نشده به معنای واقعی زندگی پی بردم...

 

 

وقتی این پوست رو می نوشتم یه دفعه یاده یه شعری افتادم که نوشتنش اینجا خالی از لطف نیست

مرگ

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید

مگر مرگ برای یک نفس اسودگی از رزج هستی نیست

کجا آرامشی خوشتر از این کس تواند دید؟؟؟نه فریادی نه آهنگی ،نه آوایی

نه دیروز و نه امروز و نه فردایی

 

آیا مرگ برای همه انسان ها به شیرینی است که در این شعر گفته شده؟

براستی کدام یک از ما به این شعر اعتقاد داریم و خواهان یک نفس آسودگی؟؟؟

برای یافتن پاسخ این سوال میشه  یه سری به گذشتت بزنی قول میدم لابلای ورق های زندگیت میتونی جواب این سوال رو پیدا کنی

التماس دعا

ا
متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 86 مهر 30 ساعت 7:23 عصردلتنگی
 
 
شب مثل همیشه خاموش و آرومه،همه جا رو خاموشی فرا گرفته،به جز روح من که در اون طوفانی عظیم می بینم.میخوام دایم بگم و بنویسم،اصلا دلم نمی خواد بخونم،می خواهم دیده برهم بذارم و ساعت های بسیار تو رویا فرو برم.

چقدر راحت و بی دردسر تو رویاهات میتونی شاد باشی و بخندی حتی قهقهه بزنی،بدون اینکه کسی بهت بگه(هیسسسس) یا چپ چپ نگات کنن و تو دلشون بگن:دختر گنده ،خجالتم خوب چیزیه.

حتی می تونی تو رویاهات گریه کنی با صدای بلند(چه حالی میده نه؟) گریه کنی و هر چی تو دلت بریزی بیرون (انگار که یه بارون امده باشه و گردوغبار دلتو پاک کرده باشه و از چشمات بیرون ریخته باشه) بدون اینکه کسی بهت بگه: دختر آخه چه مرگته،نونت کمه ،آبت کمه، حالا چرا واسه ما کلاس مییای نکنه بازم تریپ افسردگیه هااااااا انگار که همه زندگی فقط نون و آبه ولی اخه یکی نیس بگه تو این دنیای وارونه  مگه ادما برا همه کاراشون دلیل دارن که  بخوان  واسه گریه کردن دلیلی داشته باشن

با الهی دلم چنان گرفته و فشرده شده، گویی هر آنمی خواد پاره شه.اضطرابی مرموز روحم رو آزار می ده. نمی دونم چرا نمی تونم آرام بگیرم؟چرا هر صدای قلبم را تکان می ده؟ چرا سرتاپام می لرزه؟چرا غوغای من هر لحظه شدیدتر می شه؟

خدای من نمیدانم شاید می پرستمت ستایشت میکنم و در پس فریاد هایم تویی که جان می گیری ولی قبول کن که سخت میگیری ، زیادی سخت میگیری...

چرا من رو از خودت دور کردی...چرا هر وقت ازت شکایت میکنم نمی یای تا جوابم رو بدی...چرا دیدارمان به لحضه مرگ؟ چرا جواب همه چرا هایم در ابدیت...

و چرا آن قدر دور و اینقدر نزدیک...

خدایا هیچ جایی را با فضای کوچک سجاده ام عوض نمیکنم،همه جا رنگ ریا و دورویی است و این جا صدق و صفا و پاکی، همه جا حضورت را حس میکنم و این جا تلالو وجود مهربانت راهمه جا مخلوقاتت هستند و اینجا خودت تنها این فضای کوچک را پناه گاه خود یافتم نتها اینجاست که می تواند مرا از طوفان به راه افتاده در وجودم مصون سازد

 

التماس دعا


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
شنبه 86 مهر 28 ساعت 6:46 عصرروز اول مدرسه

سلام خدمته همه بروبچ وبلاگ نویس و وبلاگ خون من میخوام تو این وبلاگ از خاطرات زندگی بنویسم و از خوشی ها و ناخوشی هاش البته من یه چند تا وبلاگ دیگه داشتم که به لطف مدیران..... به رحمت ایزدی پوستن  ماماااااااااااان دلم برا وبلاگ اخریم تنگ شده چقدر براش زحمت میکشیدمو وقت میزاشتم حیف اون پولایی که نه خورد این کافی نت چییا دادم خدا بگم چیکارتون بکنه که دل یه دختر به این ماهی رو شکوندید

بگذریم همون طور که گفتم حالا تصمیم گرفتم تو این وبلاگ از خاطراتم بگم ولی هرچی فکر میکنم نمیدونم از کجا شروع کنم بچگیهامو که یادم نمیاد ولی انطور که شنیدم یه دختر شیطون اب زیر کاهی بودم که نگو وای وای وای اصلا از دبستانم میگم خدایا چه زود گذشت انگار تموم اون روزای شیرین دبستان تو یه چشم به هم زدن اتفاق افتاده

روز اول دبستان خیلی برام خاطره خوبی بود از انجایی که بنده یدونه دختر خونواده تشریف دارم  و همچنین تنها کسی که از جیک و پیک همه خانواده مطلع بودم عزیز برادر بزرگه بودم چون داداشی بنده فضول تشریف داشتن و بنده نیز از شغل شریف خبرنگاری خیلی خوشم مییومد خلاصه ما بودیمو یه داداشی و یه عالمه خبر از بابا و مامان و برادر کوچیکه که البته خبرای منم مفت گیرم نمییومد که مفت تحویل داداشی بدم به همین دلیل ایشان حسابی از خجالت بنده در میامدند و حسابی شکممان را........ وای یادم رفت از اولین روز مدرسه میگفتم اره خلاصه روز اول مدرسه پدر بنده به مادرمان امر فرموده بودند که بنده را به مدرسه نرسانند (چون ایشون خیلی دوست داشتن بچه هاشون رو پای خودشون وایسن حالا این رو پا وایسادن چه ربطی به روز اول مدرسه بنده داشت رو باید از پدر گرام بپریسید )داداشی گل بنده که هوای ابجی کوچیکش و داشت دلش نیومد که منو پیاده بفرسته مدرسه به همین دلیل یواشکی موتور پدر گرامی را کش رفتن کردندی و ابجی کوچیکه رو به مدرسه رساندندی. وای که چه حالی میده موتور سواری اونم با داداشی گلم تو یه چشم بهم زدن دم در مدرسه بودم رفتم تو وای خدایا اونجا دیگه کجا بود یه طرف صدای گریه و جیغ و مامانایی که بچه هاشونو اروم میکردن یه طرفم صدای قهقهه بجه ها که معلوم بود سال اولی نیستن خلاصه رفتم و یه گوشه وایسادم و زنگ مدرسه رو زدن و ما هممون به صف شدیمو ..................(خیلی دیگه وارد جزییات نشم بهتره) فقط همینو بگم که روز اول مدرسه به جای اینکه بنده گریه و زاری بکنم اشک داداشی بینوای بیچارم درومد(سر قضیه موتور)

فعلا تا همینجا بمونه تا بعد ببینیم چه پیش میاد


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)

درباره خودم
خاطرات تلخ و شیرین باران
باران
دختری از دیاری غریب یکی مثل خودت و شایدم یکی مثل...
لوگوی من
خاطرات تلخ و شیرین باران
لوگوی دوستان من








اشتراک در خبرنامه