سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات تلخ و شیرین باران
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
 RSS 
اوقات شرعی
شنبه 86 مهر 28 ساعت 6:46 عصرروز اول مدرسه

سلام خدمته همه بروبچ وبلاگ نویس و وبلاگ خون من میخوام تو این وبلاگ از خاطرات زندگی بنویسم و از خوشی ها و ناخوشی هاش البته من یه چند تا وبلاگ دیگه داشتم که به لطف مدیران..... به رحمت ایزدی پوستن  ماماااااااااااان دلم برا وبلاگ اخریم تنگ شده چقدر براش زحمت میکشیدمو وقت میزاشتم حیف اون پولایی که نه خورد این کافی نت چییا دادم خدا بگم چیکارتون بکنه که دل یه دختر به این ماهی رو شکوندید

بگذریم همون طور که گفتم حالا تصمیم گرفتم تو این وبلاگ از خاطراتم بگم ولی هرچی فکر میکنم نمیدونم از کجا شروع کنم بچگیهامو که یادم نمیاد ولی انطور که شنیدم یه دختر شیطون اب زیر کاهی بودم که نگو وای وای وای اصلا از دبستانم میگم خدایا چه زود گذشت انگار تموم اون روزای شیرین دبستان تو یه چشم به هم زدن اتفاق افتاده

روز اول دبستان خیلی برام خاطره خوبی بود از انجایی که بنده یدونه دختر خونواده تشریف دارم  و همچنین تنها کسی که از جیک و پیک همه خانواده مطلع بودم عزیز برادر بزرگه بودم چون داداشی بنده فضول تشریف داشتن و بنده نیز از شغل شریف خبرنگاری خیلی خوشم مییومد خلاصه ما بودیمو یه داداشی و یه عالمه خبر از بابا و مامان و برادر کوچیکه که البته خبرای منم مفت گیرم نمییومد که مفت تحویل داداشی بدم به همین دلیل ایشان حسابی از خجالت بنده در میامدند و حسابی شکممان را........ وای یادم رفت از اولین روز مدرسه میگفتم اره خلاصه روز اول مدرسه پدر بنده به مادرمان امر فرموده بودند که بنده را به مدرسه نرسانند (چون ایشون خیلی دوست داشتن بچه هاشون رو پای خودشون وایسن حالا این رو پا وایسادن چه ربطی به روز اول مدرسه بنده داشت رو باید از پدر گرام بپریسید )داداشی گل بنده که هوای ابجی کوچیکش و داشت دلش نیومد که منو پیاده بفرسته مدرسه به همین دلیل یواشکی موتور پدر گرامی را کش رفتن کردندی و ابجی کوچیکه رو به مدرسه رساندندی. وای که چه حالی میده موتور سواری اونم با داداشی گلم تو یه چشم بهم زدن دم در مدرسه بودم رفتم تو وای خدایا اونجا دیگه کجا بود یه طرف صدای گریه و جیغ و مامانایی که بچه هاشونو اروم میکردن یه طرفم صدای قهقهه بجه ها که معلوم بود سال اولی نیستن خلاصه رفتم و یه گوشه وایسادم و زنگ مدرسه رو زدن و ما هممون به صف شدیمو ..................(خیلی دیگه وارد جزییات نشم بهتره) فقط همینو بگم که روز اول مدرسه به جای اینکه بنده گریه و زاری بکنم اشک داداشی بینوای بیچارم درومد(سر قضیه موتور)

فعلا تا همینجا بمونه تا بعد ببینیم چه پیش میاد


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)

درباره خودم
خاطرات تلخ و شیرین باران
باران
دختری از دیاری غریب یکی مثل خودت و شایدم یکی مثل...
لوگوی من
خاطرات تلخ و شیرین باران
لوگوی دوستان من








اشتراک در خبرنامه