سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات تلخ و شیرین باران
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
 RSS 
اوقات شرعی
دوشنبه 86 آذر 19 ساعت 7:44 عصرحکایت مارتین و مرگ خدا

روزی مارتین با چهره ای بسیار غمگین به خانه آمد ، همسرش می پرسد : چه شده ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟ مارتین لوترکینگ با دلگیری خاصی می گوید : هیچی !


چند لحظه بعد همسرش در حالی که لباسش را عوض کرده بود و لباس مشکی مخصوص عزا پوشیده بود ، آمد . مارتین با تعجب می پرسد : چی شده ؟ چرا لباس عزا بر تن داری ؟ زنش می گوید : نمی دانی ! او مرده ! مارتین می گوید : کی ؟ همسرش جواب می دهد : خدا . مارتین با تعجب می پرسد : این چه حرفی است که می زنی ؟ همسرش می گوید : اگر خدا نمرده ، پس چرا این قدر غمگینی

متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)

درباره خودم
خاطرات تلخ و شیرین باران
باران
دختری از دیاری غریب یکی مثل خودت و شایدم یکی مثل...
لوگوی من
خاطرات تلخ و شیرین باران
لوگوی دوستان من








اشتراک در خبرنامه