سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات تلخ و شیرین باران
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
 RSS 
اوقات شرعی
چهارشنبه 88 مهر 1 ساعت 11:9 عصرتاثیرات شگفت انگیز نماز بر امواج بدن

دانشمندان جهان به این نتیجه رسیده اند که نماز و امواج بدن انسان روی هم تاثیر شگفتی دارند.برای نخستین بار

 

هارلود بور از

 

 دانشگاه بیل به وجود میدان مغناطیسی در اطراف موجودات زنده پی برد .اما اخیرا دانشمندان با استفاده از تصاویر به

 

دست آمده از میدان مغناطیسی زمین گفته اند : که اگر انسان در هر نقطه از زمین رو به قبله بایستد میدان

 

مغناطیسی بدنش بر میدان مغنازیسی زمین منطبق شده و در مدتی که در نماز است میدان مغنازیسی بدنش منظم

 

می شود. یکی از نکات بسیار جالبی که پرووفسور بور به آن دست یافته این بود که در بدن تمام دانشجویان مونث

 

ماهی یک بار تغییر ولتاژ شدید ایجاد می شود و میدان بدن به منظم ترین حالت خود می رسد و شاید به همین دلیل ا

 

ست که زنان نیازی ندارند در این مدت نماز بخوانند. اخیرا هم کشف شده است که قلب زنان منظم تر و قوی تر از

 

مردان می زند و دلیل آن همین تغییر ولتاژ است این دانشمندان هم چنین پی برده اند که با دفع بارهای زاید بدن در

 

وضو امواج مغزی در ایده آل ترین حالت قرار می گیرند. علاوه بر آن حالت تمرکز در هنگام نماز در انسان به وجود می آید

 

تشعشع امواج آلفا را به اندازه قابل توجهی بالا می برد و توانایی مغز را در تولید این امواج زیاد می کند.


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 88 مهر 1 ساعت 10:58 عصرراز موفقیت
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟ سقراط به او گفت: "فردا به کنار نهر آب بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.
سقراط از او خواست که دنبالش به راه بیفتد. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر ‌قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را ‌خلاصی بخشد.
‌همین که به روی آب آمد، اولین کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید "زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." ‌سقراط گفت: "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، ‌تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد".

متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 87 بهمن 21 ساعت 12:54 صبحو مرا با دنیای دوستی و محبت آشنا کرد

 

و مرا با دنیای دوستی و محبت آشنا کرد… یکی را دوست میدارم.... همان کسی که هر شب برایم قصه لیلی و مجنون در گوشم زمزمه میکرد و مرا به خواب عاشقی می برد … یکی را دوست میدارم ..... همان کسی که مرا آرام کرد و معنی دوستی را به من آموخت… اینک که من با او هستم معنی واقعی دوست داشتن را فهمیدم او مثل ابر بهار زود گذر نیست ، او برایم مانند یک آسمان است که همیشه بالای سرم می باشد… آسمانی که زمانی ابری می شود چشمهای من هم از دلگیری او بارانی می شود
 آری ، یکی را دوست میدارم ..... آن را احساس کردم در قلبم او همان ستاره درخشان آسمان شبهای دلتنگی و تیره و تار من است… او همان خورشید درخشان آسمان روزهای زندگی من است… یکی را دوست میدارم … آری ، او همان مهتاب روشن بخش شبهای من است قلبم او را دوست میدارد و من هم تسلیم احساست پاک قلبم میباشم یکی را دوست میدارم ،.... همان فرشته ای که در نیمه شب عشق به خوابم آمد و مرا با خود به دشت دوستی ها برد… او همان فرشته ای است که با بالین سفیدش مرا به اوج آسمان آبی برد..


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 87 آذر 27 ساعت 12:41 عصرچرا

من چشمام رو میبندم و به یاد میارم تورا به یاد میارم اون نجابت رو زندگی گذشتنی است چون ثانیه های که در دستم بودند همه گریختند تا ثابت بشه هیچکدام برات نمیمانند اگر میتوانستم حتما زمان را نگه میداشتم اگر میتوانستم و دستم به چرخ فلک میرسید او را از بالا به پایین میکشدم و در گوشش فریاد میزدم مدتی است که کر شده ای مدتی است که دگر حرفها و ناله های مرا درنمیابی مدتی است که مرا نمیبینی انقدر فریاد میزدم که واقعا دگر صدای هیچ کس را نشنود حتی تو را دست به دامنش شده ای که دگر مرا سر راهت قرار ندهد هر چند دگر فرصت دفاع از خود را ندارم اما بذار سکوتم معنا دار باشد بگذار حداقل دگران شک نکنند مثل تو راستی چرا ما میخندیم چرا اشک میریزیم چرا سکوت میکنیم چرا گاهی حرفی درون گلویمان است ان را فریاد نمیزنیم چرا گاهی دوست داریم دگران از نگاههمان حرف دلمان را بخوانند چرا دگران این سواد را ندارند چرا گاهی نگاهمان برای کسی بی معنی میشود چرا هیچگاه نمیتوانیم ثابت کنیم کی هستیم چرا زمان این همه تند میرود چرا افسار گریخته عمل میکند چرا زندگی به عقب بر نمیگردد چراچراو هزاران چرای دیگر چرا تو حق داری مرا هر طور که خواهی محکوم کنی و دگران برایت به علامت درست سر تکان دهند اما وقتی نوبت من شود هنوز حرف نزده دهانم را بگیرند چقدر فرق میبنی بین منو تو چه اندازه فرق هست چرا همه دلشان برای تو سوخت اما هیچ کس نگفت بیچاره اون چرا همه مرا مقصر میدانند چرا این گونه نگاهم میکنند چرا مرابه باد شماتت میگیرند نه انصاف این نیست نه زندگی نیز این نیست اما گاهی برای یک نفر همیشه زندگی سرازیری است و بیچاره دل او .....


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
جمعه 87 شهریور 1 ساعت 8:3 عصرسلام به تو که نامت...

سلام فاحشه!
تعجب کردی!؟... میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است! اما میخواهم برایت بنویسم
شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام
راستی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردواز یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟
تن در برابر نان ننگ است
بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان
شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین
شنیده ام روزه میگیری،
غسل میکنی،
نماز میخوانی،
چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،
رمضان بعد از افطار کار می کنی،
محرم تعطیلی.
من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم!
فاحشه!!!… دعایم کن


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
   1   2   3   4      >

درباره خودم
خاطرات تلخ و شیرین باران
باران
دختری از دیاری غریب یکی مثل خودت و شایدم یکی مثل...
لوگوی من
خاطرات تلخ و شیرین باران
لوگوی دوستان من








اشتراک در خبرنامه