سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خاطرات تلخ و شیرین باران
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
 RSS 
اوقات شرعی
جمعه 86 آذر 9 ساعت 9:2 عصربیسکوئیت


یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.

او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...

در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و

جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی

صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه

بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
جمعه 86 آذر 9 ساعت 8:51 عصرخدا هست؟!

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای

خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید:(آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.

استاد با قاطعیت گفت:(با این وصف خدا وجود ندارد).

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش

برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه

سکوت کردند.

(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.

(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد

 

 

در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه

طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد

و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می

ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای

بنده من!همه آنها نزد من? اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم

تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...

 

حالا دوست من تو چه فکر میکنی ایا خدایی هست؟


.


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 86 آبان 30 ساعت 11:25 صبحخاطرات+دلتنگی+ای کاش ها

کاش لحظه های کنار هم بودن خاطره نمی شدند .کاش می شد هر وقت که ادم به اوج میرسید زمان رو مثل یه کرنومتر نگه میداشت و می شد یه

قاب عکس، روی دیوار آدمای دیگه. کاش میشد خاطره نمی شدیم و توی زمان گم میشدیم .کاش میشد وقتی از دیوار خاطره ها آویزون میشیم و

جلوتر میایم فقط شیرینی ها رو ببینیم. نه اینکه همه چیز به میل ما باشه، همه چیز راست و ریست باشه، اینکه حتی اگه بدی هست، کنار هم بدی

ها رو رد کنیم.

اگه سختی هست، دست هم رو بگیریم و با یه لبخند همه تلخی ها رو از توی دلها در بیاریم . کاش میشد از این آویزه خاطره ها، شهدِ شیرینِ با هم

بودن رو برداشت میکردیم .

میدونید خیلی سخته وقتی آدم اینهمه غصه داره که توی خاطره هاش میمونه، تنهای تنها بمونه. می دونی خیلی سنگینه برای دیواره های نازک

خاطره هام.

شاید وقتش رسیده که جنس این کیسه رو عوضش کنم ،چون قراره سختی ها رو هم توی خودش نگه داره


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
یکشنبه 86 آبان 13 ساعت 9:54 عصرعاشق باش
عاشق شو وگرنه کار جهان روزی به پایان می رسد. متعلق عشق مهم نیست. مهم آن است که گل عشق در تو بشکفد.بگذار عشق خاصیت تو باشد.عشق نباید رابطه خاص تو با کسی باشد زیرا در این صورت عشق تو یکی را به خود راه می دهد و همه هستی را از خانه وجودت بیرون میکند.این معامله خطر ناک است : گزینش یکی و بیرون راندن همه جهان. در حالی که همه جهان به تو تعلق دارد وتو به همه جهان تعلق داری .هستی مدام باران عشق خود را بر تو می بارد . ناسپاسی ست اگر به همه هستی تنها به  خاطر یک نفر بی اعتنا باشی." " بنابر این به خورشید و ماه و ستارگان عشق بورز. به دریا و کوه جنگلعشق بورزوبه آدمها و حیوانات و پرندگان عشق بورز . وجود خود را به عشق تبدیل کن وبگذار همه هستی محبوب تو باشد. همین عشق است که دیندار واقعی را از آدم ریا کار جدا میکند" " " هنگامی که عشق تو چتر خویش را بر همه چیز و همه کس می گسترد و هنگامی که عشق تو مرز نمی شناسد و هنگامی که عشق تو در هیچ قفسی گرفتار نمی آید و هنگامی که عشق تو قید وشرط نمی شناسد وهنگامی که عشق تو به حوه بودن تو در هستی تبدیل می شود ... آن گاه عشق تو نیایش مدام توست و آن گاه عشق تو  تو را آزاد میکند
پس تنها عشق است که می ماند..... عشق آزادی ست......

متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
یکشنبه 86 آبان 13 ساعت 9:47 عصرمطالبی از اوشو راجج به ازدواج
قرن هاست که پدیده ازدواج از روح تهی شده است . زیرا مرد نفس زن را به کل نابود کرده است . نه تنها نابود کرده بلکه در زیرخاک دفن شده است و نفس زن در زیر خاک می تپد" از این رو زن در ابراز نفسانیت خود بسیار ظریف عمل میکند" خواستگاه غر زدنهای مدام زن و
 استراتژیهای زنانه زن نیز همین است... زن غر زدن را اختراع کرد  زیرا مرد به او اجازه نمی داد تا احساساتش را بی پرده ابراز کند.
زن مجبور بود که راههای غیر مستقیم را پیش بگیرد و او باید به مرد ثابت می کرد که ارباب چه کسی است" " " این کشاکش هر روزه زندگی همه    
زن وشوهرهاست:  نبرد برای احقاق مقام اربابی و فرماندهی در خانه.... بالاخره فرمانده کیست؟ زن یا مرد؟ به این پرسش نمی توان پاسخ داد
زیرا صورت مسئله اساسا غلط است " " " اگر عشقی در میان باشد آن گاه نه زن ارباب است ونه مرد بلکه عشق است که فرمان می راند.
عشق که باشد . مرد و زن هر دو در عشق مستحیل و ناپدید میشوند.... نه زن ارباب است و نه مرد عشق هر دو را در آغوش خود میگیرد" " "
اما هیچ کس برای عشق آمدگی نشان نمی دهد و همه می خواهند هم مالک عشق و هم مالک معشوق باشند ... بنابراین مرد  زن را به سطح یک کالا و شئ تنزل می دهد. زن نیز مرد را به سطح یک وسیله پائین می آورد و مرد و زن در این زمینه کاملا موفق بوده اند " " به همین سبب مقام
زن را تا حد کالای جنسی پائین آورده اند و استثمار جنسی کرده اند. مقام مرد را نیز تا حد ابزار اقتصادی پائین آوده اند و او را استثمار اقتصادی
کرده اند. بنابر این وقتی بهای کالا و متاع را پرداخت میکتتد زن بسیار مهربان میشود. و به محض پرداخت بها مرد دیگر آدم نیست... مرد نیز هنگام طغیان نیازها و تمایلاتش مهربان می شود و به محض اضای تمیلاتش دیگر به زن اعتنا نمی کند و به خواب زمستانی یک خرس قطبی فرو می رود... زن می داند که مرد با این شیوه رفتارش او را همچون یک کالا و شئ به کار گرفته است وزن نیز این موضوع را می داند و از این موضوع رنج میبرد و غر می زند.

متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 86 مهر 30 ساعت 9:19 عصرزندگی+مرگ+یه تصمیم

امروز یه حس غریبی داشتم همش به مرگ فکر می کردم خودم هم نمی دونستم چرا؟

با خودم گفتم اگه امروز بهم بگن فقط 2 روز دیگه زنده ام چیکار میکنم؟

تو این دو روز توان جبران اشتباهات گذشته رو دارم؟

نمی دونم از مرگ می ترسم یا نه؟

اصلا تا چه حد زندگی رو دوست دارم؟

تو زندگی دنبال چی هستم؟

به تا چه حد خواسته هام رسیدم؟

چقدر از اون ها درست بود و میتونن اون دنیا به کمکم بیان؟

رنگ زندگییم لحظه مرگ چه رنگیه؟

اصلا...

زندگی چیه؟

عشق چیه ؟

چرا به دنیا اومدم؟

و هزاران سوال بی جواب دیگه...

تصیمیم گرفتم از امروز جواب این سوالمو پیدا کنم

شاید تا دیر نشده به معنای واقعی زندگی پی بردم...

 

 

وقتی این پوست رو می نوشتم یه دفعه یاده یه شعری افتادم که نوشتنش اینجا خالی از لطف نیست

مرگ

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید

مگر مرگ برای یک نفس اسودگی از رزج هستی نیست

کجا آرامشی خوشتر از این کس تواند دید؟؟؟نه فریادی نه آهنگی ،نه آوایی

نه دیروز و نه امروز و نه فردایی

 

آیا مرگ برای همه انسان ها به شیرینی است که در این شعر گفته شده؟

براستی کدام یک از ما به این شعر اعتقاد داریم و خواهان یک نفس آسودگی؟؟؟

برای یافتن پاسخ این سوال میشه  یه سری به گذشتت بزنی قول میدم لابلای ورق های زندگیت میتونی جواب این سوال رو پیدا کنی

التماس دعا

ا
متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 86 مهر 30 ساعت 7:23 عصردلتنگی
 
 
شب مثل همیشه خاموش و آرومه،همه جا رو خاموشی فرا گرفته،به جز روح من که در اون طوفانی عظیم می بینم.میخوام دایم بگم و بنویسم،اصلا دلم نمی خواد بخونم،می خواهم دیده برهم بذارم و ساعت های بسیار تو رویا فرو برم.

چقدر راحت و بی دردسر تو رویاهات میتونی شاد باشی و بخندی حتی قهقهه بزنی،بدون اینکه کسی بهت بگه(هیسسسس) یا چپ چپ نگات کنن و تو دلشون بگن:دختر گنده ،خجالتم خوب چیزیه.

حتی می تونی تو رویاهات گریه کنی با صدای بلند(چه حالی میده نه؟) گریه کنی و هر چی تو دلت بریزی بیرون (انگار که یه بارون امده باشه و گردوغبار دلتو پاک کرده باشه و از چشمات بیرون ریخته باشه) بدون اینکه کسی بهت بگه: دختر آخه چه مرگته،نونت کمه ،آبت کمه، حالا چرا واسه ما کلاس مییای نکنه بازم تریپ افسردگیه هااااااا انگار که همه زندگی فقط نون و آبه ولی اخه یکی نیس بگه تو این دنیای وارونه  مگه ادما برا همه کاراشون دلیل دارن که  بخوان  واسه گریه کردن دلیلی داشته باشن

با الهی دلم چنان گرفته و فشرده شده، گویی هر آنمی خواد پاره شه.اضطرابی مرموز روحم رو آزار می ده. نمی دونم چرا نمی تونم آرام بگیرم؟چرا هر صدای قلبم را تکان می ده؟ چرا سرتاپام می لرزه؟چرا غوغای من هر لحظه شدیدتر می شه؟

خدای من نمیدانم شاید می پرستمت ستایشت میکنم و در پس فریاد هایم تویی که جان می گیری ولی قبول کن که سخت میگیری ، زیادی سخت میگیری...

چرا من رو از خودت دور کردی...چرا هر وقت ازت شکایت میکنم نمی یای تا جوابم رو بدی...چرا دیدارمان به لحضه مرگ؟ چرا جواب همه چرا هایم در ابدیت...

و چرا آن قدر دور و اینقدر نزدیک...

خدایا هیچ جایی را با فضای کوچک سجاده ام عوض نمیکنم،همه جا رنگ ریا و دورویی است و این جا صدق و صفا و پاکی، همه جا حضورت را حس میکنم و این جا تلالو وجود مهربانت راهمه جا مخلوقاتت هستند و اینجا خودت تنها این فضای کوچک را پناه گاه خود یافتم نتها اینجاست که می تواند مرا از طوفان به راه افتاده در وجودم مصون سازد

 

التماس دعا


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
شنبه 86 مهر 28 ساعت 6:46 عصرروز اول مدرسه

سلام خدمته همه بروبچ وبلاگ نویس و وبلاگ خون من میخوام تو این وبلاگ از خاطرات زندگی بنویسم و از خوشی ها و ناخوشی هاش البته من یه چند تا وبلاگ دیگه داشتم که به لطف مدیران..... به رحمت ایزدی پوستن  ماماااااااااااان دلم برا وبلاگ اخریم تنگ شده چقدر براش زحمت میکشیدمو وقت میزاشتم حیف اون پولایی که نه خورد این کافی نت چییا دادم خدا بگم چیکارتون بکنه که دل یه دختر به این ماهی رو شکوندید

بگذریم همون طور که گفتم حالا تصمیم گرفتم تو این وبلاگ از خاطراتم بگم ولی هرچی فکر میکنم نمیدونم از کجا شروع کنم بچگیهامو که یادم نمیاد ولی انطور که شنیدم یه دختر شیطون اب زیر کاهی بودم که نگو وای وای وای اصلا از دبستانم میگم خدایا چه زود گذشت انگار تموم اون روزای شیرین دبستان تو یه چشم به هم زدن اتفاق افتاده

روز اول دبستان خیلی برام خاطره خوبی بود از انجایی که بنده یدونه دختر خونواده تشریف دارم  و همچنین تنها کسی که از جیک و پیک همه خانواده مطلع بودم عزیز برادر بزرگه بودم چون داداشی بنده فضول تشریف داشتن و بنده نیز از شغل شریف خبرنگاری خیلی خوشم مییومد خلاصه ما بودیمو یه داداشی و یه عالمه خبر از بابا و مامان و برادر کوچیکه که البته خبرای منم مفت گیرم نمییومد که مفت تحویل داداشی بدم به همین دلیل ایشان حسابی از خجالت بنده در میامدند و حسابی شکممان را........ وای یادم رفت از اولین روز مدرسه میگفتم اره خلاصه روز اول مدرسه پدر بنده به مادرمان امر فرموده بودند که بنده را به مدرسه نرسانند (چون ایشون خیلی دوست داشتن بچه هاشون رو پای خودشون وایسن حالا این رو پا وایسادن چه ربطی به روز اول مدرسه بنده داشت رو باید از پدر گرام بپریسید )داداشی گل بنده که هوای ابجی کوچیکش و داشت دلش نیومد که منو پیاده بفرسته مدرسه به همین دلیل یواشکی موتور پدر گرامی را کش رفتن کردندی و ابجی کوچیکه رو به مدرسه رساندندی. وای که چه حالی میده موتور سواری اونم با داداشی گلم تو یه چشم بهم زدن دم در مدرسه بودم رفتم تو وای خدایا اونجا دیگه کجا بود یه طرف صدای گریه و جیغ و مامانایی که بچه هاشونو اروم میکردن یه طرفم صدای قهقهه بجه ها که معلوم بود سال اولی نیستن خلاصه رفتم و یه گوشه وایسادم و زنگ مدرسه رو زدن و ما هممون به صف شدیمو ..................(خیلی دیگه وارد جزییات نشم بهتره) فقط همینو بگم که روز اول مدرسه به جای اینکه بنده گریه و زاری بکنم اشک داداشی بینوای بیچارم درومد(سر قضیه موتور)

فعلا تا همینجا بمونه تا بعد ببینیم چه پیش میاد


متن فوق توسط: باران نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
<      1   2   3   4      

درباره خودم
خاطرات تلخ و شیرین باران
باران
دختری از دیاری غریب یکی مثل خودت و شایدم یکی مثل...
لوگوی من
خاطرات تلخ و شیرین باران
لوگوی دوستان من








اشتراک در خبرنامه